رفتم
رفتنی بودم از اول
شب می روم که نبینی
با دست چگونه خاک پشت پنجره را پاک می کنم
بویی که می تراود ازاین خاک
اندازه تمام غربت من گریه آور است
وطن کجاست؟
همیشه اندوه من از او بود.
رفتم
رفتنی بودم از اول
تنها می روم که نبینی
راه چگونه خسته ام می کند
چیزی که در این راه است
دور است وبی بازگشت
رفتم
اگر رفیق آمد
اگر پرسید
بگو که نیست
رفته است مدتیست
—
اسماعیل یوردشاهیان اورمیا